نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

خون

حالم بده. خودم را تصور می‌کنم که گوشه رینگ افتاده‌ام و یکی آنقدر مرا می‌زند که از دهنم خون می‌ریزد. بعضی وقت‌ها هم فکر می‌کنم روی زمین خوابیده‌ام خون ازم می‌رود. زخم‌هایم درد ندارد فقط نیاز دارم که خون انقدر ازم برود که به بقیه نشان دهم که چقدر آسیب دیده‌ام. در این تصاویر کسی هم مرا نگاه نمی‌کند. نمی‌دانم می‌خواهم این بد بودن را به چه کسی نشان بدهم. دوست دارم فریاد بکشم که حالم بد است ولی کسی نگاهم نمی‌کند. فریادم را نمی‌شنود. 

خسته و ناراحتم. چشم‌هایم را می‌بندم تصور می‌کنم که رگه‌های خون از من جاری می‌شود.

۱۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

تنهایی کردن

ده سال پیش، وقتی که مثلا ۱۵ سالم بود، تنهایی کردن راحت‌تر بود. دوستان مدرسه فقط برای مدرسه بودند و بیرون از آن نمی‌دیدشان. اگر می‌دیدی سالی یک بار تولدی جایی. این طور نبود که هر کجا می‌روی کسی کنارت باشد.
فکر می‌کردم بزرگتر شوم تنهایی تمام می‌شود. شاید به همین خاطر هم بود که می‌توانستم تحمل کنم. 

هر چقدر بزرگتر می‌شوم تنهایی سخت‌تر می‌شود مثلا الان، چندین ماه است که نمی‌روم بخیه دماغم را بکشم برای این که تنهایی نمی‌توانم. تنهایی سینما رفتن برایم کار شاقی بود. تنها خرید رفتن. تنها دکتر رفتن.
تنهایی کردن تمام نمی‌شود. فقط سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود.

۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

بدون خداحافظی؟

بدون خداحافظی رفتن یکی از کابوس‌های زندگی من است. این که جوابی برای سوال چرا رفتی، چرا بی‌قرارم نداشته باشم. 

اما زندگی همیشه این طور نیست که آدم‌ها به تو توضیحی بدهند. مقید به این باشند که تنها گذاشتنت را توجیه کنند و برای جایی که خالی گذاشته‌اند متنی بنویسند. 

آدم‌هایی که دوست داری و دوست داشتی می‌بینی که نیستند. در را در صورت تو بسته‌اند، دست‌هایت را خالی گذاشته‌اند و رفته‌اند. 

۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

امروز

می‌خواستم روز را با نوشتن آغاز کنم. کاری که فکر می‌کنم دوستش دارم. روزی که از ۶ صبح شروع شود از روزهایی که از ۹ صبح شروع شود به مراتب دلپذیرترند. امروز زمین باران خورده و ترافیک روان و آدم‌هایی که آنقدر‌ هم برای رسیدن عجله نداشتند. 

کافه‌ای که صبح‌های زود قهوه‌هایش را ارزان‌تر می‌دهد.

۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

روح‌مانند

قصدم روایت حال این روزایم بود. این‌که روح‌مانندی شده‌ام شفاف. می‌شود از درونم به چیزها نگاه کرد. آدم‌ها من را می‌بینند و نادیده می‌گیرند چرا که دیگر انگار چیزی برای بازگو کردن باقی نمانده.

گفتن شرح‌حال کمکی نمی‌کند. شاید هیچ‌وقت نکرده باشد. کمی درام به روزمرگی پاشیده باشد. و روزمرگی!

وقتی به روزمرگی فکر می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم می‌آید روایت قاتل زنجیره‌ای سریال mind hunter به ذهنم می‌رسد.می‌گفت وقتی به کسی چاقو می‌زنی مثل فیلم‌ها نمی‌میرد. مدت زیادی طول می‌کشد تا خون بدن تخلیه شود و این،حال کشتن را می‌گیرد. پس باید راه دیگری باشد. 

در این مثال روزمرگی همان چاقویی‌ست که به جایی می‌زند که آنقدر کشنده نیست ولی نمی‌شود برای نجاتت کاری کرد باید انقدر صبر کنی که آرام آرام زندگی ازت تخلیه شود. همه‌چیز این به ناگهان نمردن دردناک است. دردی که کشنده نیست و کلک را یک سره نمی‌کند. 

دیشب خواب دیدم بدون لباس فضایی در بیکران معلق‌ام. آخرین انسان باقی مانده پس از انقراض آدم و آدمیت. نامیرایی محکوم به نمردن. تنها معلق در بیکران فضا بدون هدف بدون مقصد. در دور بی‌انتها سیزیف‌وار. 

۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

بلاگ بیان

می‌خواستم بیام مثل همیشه مشتی مزخرفات اینجا از خودم متراوش کنم. همچی نوشته بود بلاگ متخصصان و اهل قلم حس کردم جسارت می‌شه به این دو گروه بزرگوار. 


۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

بکارت

ادامه مطلب...
۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

وقت‌هایی مثل حالا

وقت‌هایی مثل حالا که در یک انتخاب خودخواسته با ته مایه اجبار اقل معاشرت با همسالان را دارم بیشتر از تمام اوقات در طول سال با خودمو جهان در صلحم! 

تمام کسانی که حس می‌کنم رفتارشان با من درست نبود را می‌بخشم و افقهای روشنی در زندگی پیدا می‌کنم. بعد هم هیچ دوباره به معاشرت میوفتم و حتی خر برای با زدن باقالی‌ها نمی‌آید! 

۰۸ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

خزان زرد این سال‌ها

در ته این چهارسال انتظار داشتم اتفاق حماسی بیوفتد. راستش اما هیچ نشد. حالا تو می‌مانی و چیزهایی که هیچ‌وقت نخواهی فهمید. حالا من می‌مانم و کلماتی ماسیده بر تن صفحات که هیچ‌وقت بازگو نخواد شد


.

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

تنها نشسته ام به چیدن...آه ولش کن

بغ کردم گوشه خانه.نشسته ام خیره.بدنم درد می کند. تکه تکه تکه تکه .هزار تکه ام.دمدمه های عید.افسرده ترین آدم سال های اخیرم. عقلم کار نمی کند. از روی مبل وا می روم روی تخت. حس می کنم که پیر شده ام.حوصله هیچ چیز را ندارم.حس می کنم با نیکان سه سال پیش سی سال فاصله پیدا کرده ام.حتی این توانایی بالقوه را دارم که بروم جایی مشغول به کار شوم.روز کنم شب.شب کنم روز.

و ما و ما

تنها نشسته ام

ولی رؤیا به سراغم نمی آید. شب ها گاهی چشم هایم را باز می کنم آسمان سیاه است. غلط می زنم و سعی می کنم بخوابم. و باز خوابم نمی برد.

زندگی هدفمند حالم را به هم می زند. پیشرفت کردن.همه اش حالم را به هم می زند.هر چه که بیشتر می رسم بیشتر تهوع می گیرم از پوچی اش.هر چقدر هم که پرونده همه چیز را برای خودم می بندم هی ورق ها باز می شوند و به من دهن کجی می کنند.

تسلیم شدم.

سپر انداختم.

چه کار دیگه باید بکنم؟

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک