قصدم روایت حال این روزایم بود. اینکه روحمانندی شدهام شفاف. میشود از درونم به چیزها نگاه کرد. آدمها من را میبینند و نادیده میگیرند چرا که دیگر انگار چیزی برای بازگو کردن باقی نمانده.
گفتن شرححال کمکی نمیکند. شاید هیچوقت نکرده باشد. کمی درام به روزمرگی پاشیده باشد. و روزمرگی!
وقتی به روزمرگی فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میآید روایت قاتل زنجیرهای سریال mind hunter به ذهنم میرسد.میگفت وقتی به کسی چاقو میزنی مثل فیلمها نمیمیرد. مدت زیادی طول میکشد تا خون بدن تخلیه شود و این،حال کشتن را میگیرد. پس باید راه دیگری باشد.
در این مثال روزمرگی همان چاقوییست که به جایی میزند که آنقدر کشنده نیست ولی نمیشود برای نجاتت کاری کرد باید انقدر صبر کنی که آرام آرام زندگی ازت تخلیه شود. همهچیز این به ناگهان نمردن دردناک است. دردی که کشنده نیست و کلک را یک سره نمیکند.
دیشب خواب دیدم بدون لباس فضایی در بیکران معلقام. آخرین انسان باقی مانده پس از انقراض آدم و آدمیت. نامیرایی محکوم به نمردن. تنها معلق در بیکران فضا بدون هدف بدون مقصد. در دور بیانتها سیزیفوار.