شعر به سراغ من آمده
اما من بلد نیستم که شعر بگویم راستش.
اما دلم خواست حالِ شعر را
می دانم که اگر ترتیب کلمات را به هم بزنم نمی شود که شعر.اما من دلم شعر می خواهد.
این که شعر به سراغ من آمده نشانه خیلی خوبی است.
شعر به سراغ من آمده
اما من بلد نیستم که شعر بگویم راستش.
اما دلم خواست حالِ شعر را
می دانم که اگر ترتیب کلمات را به هم بزنم نمی شود که شعر.اما من دلم شعر می خواهد.
این که شعر به سراغ من آمده نشانه خیلی خوبی است.
من حس های خودمو نمی دونم نه این که نمی فهمم و درک نمی کنم.نه مطلقن نمی دونمشون.می دونم حس دارم به کسایی ولی نمی تونم بین حس هام فرق بذارم این احترامه این ارادته این علاقه ست.قبلن همه ی اینا مرز مشخصی داشتن برام.
بهتون بگم که ترامپ رئیس جمهور شده و لئونارد کوئن هم به رحمت ایزدی پیوسته.اما همه این ها واقعن اگر در اعماق قلبمون بریم و شنل شوآف رو در بیاریم اون قدر ناراحت یا متأثرمون نمی کنه.
اما دیدن جنازه در حال تشیع در صبحِ روزِ جمعه، هر چقدر هم که خودت را به راه دیگری بزنی متأثرت می کنه.نفس می گیره.
بیرون خشکبار ایوب صدای صلوات می اومد و مردم آروم با لباس های سیاه داشتند جسد رو می ذاشتن توی نعش کش.لعنتی ترین بنز عالم.من همچنان داشتم به موزیک لاتین بی سر و ته ریتمیک کلاس رقص گوش می دادم و بچه آقای جلویی صف که داشت پسته می ریخت توی پاکت خواب بود و خانومه رو به شوهرش لبخند می زد.
وقتی که بمیریم برای همه انقدر بی تفاوت است.اصلن مردن.کاوه می گفت وقتی که جنازه را خاک می کنیم و از بهشت زهرا بر می گردیم اولین کاری که می کنیم اینه که می ریم رستوران ناهار می خوریم چون ما هنوز زنده ایم.راست می گفت عجب.
ما هنوز زنده ایم.
امروزم را خلاصه کنم می شود خوبم ولی شوکه اندازه دیدنِ جسد در صبحِ آفتابی و پائیزیِ جمعه.
حالم خوب است و دل تنگم.چند وقت پیش حالم بد بود و دل تنگ بودم.مشکل از بریدن ناف است.این همه دلتنگی.بدتر از همه این ها ترسم از آرامش قبل از طوفان است.این آرامش و رخوت و دوندگی زیاد.
کاش طوفان قبل از آرامش بوده باشد.
ناراحت بودم و دل تنگ
کاش آرامش قبل طوفان نباشد.
خوش حال هستم و دلتنگ
خیلی وقت است که ننوشتم.نه این که ننوشته باشم.کمی نوشته ام.کمی خط زده ام و نوشته ام.
قرار بود یک روز نویسنده بشوم.درست و حسابی.تمیز نویس.فرهیخته.انقدر وسواس گرفتم و انقدر ننوشتم که الان داستانم شهید شده.خیلی هم شهید شده.موضوعش رو دوست داشتم ولی هنوز نمی تونم بپرورونمش.
پی نوشت:این روزا واقعن دغدغه هام خیلی پیش پا افتاده شده. اینجا که حافظ مَس گه من از آن حسن روز تغزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را...قانع نمی شم که زلیخا عصمت داشته.نه واقعن