بغ کردم گوشه خانه.نشسته ام خیره.بدنم درد می کند. تکه تکه تکه تکه .هزار تکه ام.دمدمه های عید.افسرده ترین آدم سال های اخیرم. عقلم کار نمی کند. از روی مبل وا می روم روی تخت. حس می کنم که پیر شده ام.حوصله هیچ چیز را ندارم.حس می کنم با نیکان سه سال پیش سی سال فاصله پیدا کرده ام.حتی این توانایی بالقوه را دارم که بروم جایی مشغول به کار شوم.روز کنم شب.شب کنم روز.

و ما و ما

تنها نشسته ام

ولی رؤیا به سراغم نمی آید. شب ها گاهی چشم هایم را باز می کنم آسمان سیاه است. غلط می زنم و سعی می کنم بخوابم. و باز خوابم نمی برد.

زندگی هدفمند حالم را به هم می زند. پیشرفت کردن.همه اش حالم را به هم می زند.هر چه که بیشتر می رسم بیشتر تهوع می گیرم از پوچی اش.هر چقدر هم که پرونده همه چیز را برای خودم می بندم هی ورق ها باز می شوند و به من دهن کجی می کنند.

تسلیم شدم.

سپر انداختم.

چه کار دیگه باید بکنم؟