قبل از این که کلاس داستان نویسی بروم به طور غریزی خیلی می نوشتم.حالا سخت گیر شده ام و جمله ها را هی تغییر می دهم و وسواس به جانم افتاده.اصلن آموزش آفت همه چیز است و از طرفی هم بدون آموزش نمی شود به نتیجه مطلوب دست یافت.

خیلی چیزها می خواستم نیک نوشت کنم.می خواستم از ورود به 22 سالگی بنویسم.می خواستم از روز تولدم بنویسم.یک داستان هم نوشته بودم به اسم ملوس.اما همه را در خواب و بیدار وقتی که داشتم تمرین می کردم که ذهنم از این ور به آن ور نغلتد.

کادویی که برایم خریده شده آیینه دق.ماشین تایپ.دائماً عذاب وجدانی در من می کوبد که هی تویی که باید بنویسی و نمی نویسی.

فاطمه دیروز گفت من خیلی دوست دارم ولی کم می نویسی.

کم می نویسم.حالم خوب است ولی کم می نویسم.این کم نوشتن خطرناک است.بیشتر شاید به گفتن اکتفا می کنم.نمی دانم.اما دلیل هر چه که هست برای کم نوشتن توجیهی نیست.شما خواننده احتمالی - که دورادور مراتب تشکر و قدردانی را به سمع و نظرتان می رسانم - خواستم بدانید که تلاش می کنم  بیشتر بنویسم.شما هم بیشتر نظر بدهید و بیشتر نقدم کنید.

اینجا نقطه آخر رهایی از وسواس نوشتن من است.

اینجا همان شیوه ای که امروز سنتی شده.وبلاگ نویسی.