نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

شعر به سراغ من آمده

شعر به سراغ من آمده

اما من بلد نیستم که شعر بگویم راستش.

اما دلم خواست حالِ شعر را

می دانم که اگر ترتیب کلمات را به هم بزنم نمی شود که شعر.اما من دلم شعر می خواهد.

این که شعر به سراغ من آمده نشانه خیلی خوبی است.

۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

Feeling confused

من حس های خودمو نمی دونم نه این که نمی فهمم و درک نمی کنم.نه مطلقن نمی دونمشون.می دونم حس دارم به کسایی ولی نمی تونم بین حس هام فرق بذارم این احترامه این ارادته این علاقه ست.قبلن همه ی اینا مرز مشخصی داشتن برام.

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

مردیدن

بهتون بگم که ترامپ رئیس جمهور شده و لئونارد کوئن هم به رحمت ایزدی پیوسته.اما همه این ها واقعن اگر در اعماق قلبمون بریم و شنل شوآف رو در بیاریم اون قدر ناراحت یا متأثرمون نمی کنه.

اما دیدن جنازه در حال تشیع در صبحِ روزِ جمعه، هر چقدر هم که خودت را به راه دیگری بزنی متأثرت می کنه.نفس می گیره.

بیرون خشکبار ایوب صدای صلوات می اومد و مردم آروم با لباس های سیاه داشتند جسد رو می ذاشتن توی نعش کش.لعنتی ترین بنز عالم.من همچنان داشتم به موزیک لاتین بی سر و ته ریتمیک کلاس رقص گوش می دادم و بچه آقای جلویی صف که داشت پسته می ریخت توی پاکت خواب بود و خانومه رو به شوهرش لبخند می زد.

وقتی که بمیریم برای همه انقدر بی تفاوت است.اصلن مردن.کاوه می گفت وقتی که جنازه را خاک می کنیم و از بهشت زهرا بر می گردیم اولین کاری که می کنیم اینه که می ریم رستوران ناهار می خوریم چون ما هنوز زنده ایم.راست می گفت عجب.

ما هنوز زنده ایم.

امروزم را خلاصه کنم می شود خوبم ولی شوکه اندازه دیدنِ جسد در صبحِ آفتابی و پائیزیِ جمعه.

۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

دلتنگی خیابانی است که تو در میانه اش ایستاده ای

حالم خوب است و دل تنگم.چند وقت پیش حالم بد بود و دل تنگ بودم.مشکل از بریدن ناف است.این همه دلتنگی.بدتر از همه این ها ترسم از آرامش قبل از طوفان است.این آرامش و رخوت و دوندگی زیاد.

کاش طوفان قبل از آرامش بوده باشد.

ناراحت بودم و دل تنگ

کاش آرامش قبل طوفان نباشد.

خوش حال هستم و دلتنگ

۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

شوخی که نمی کنی؟


روزهاست که ننوشته ام.نه این که ننوشته باشم.نوشته ام.اما زیاد نه.درست حسابی نه.جان دار نه.میخکوب کننده نه.رضایت بخش نه.خلسه آور نه.یک ستون نوشته ام در روزنامه دانشکده.یک چند خط ناله هم در وبلاگ.مانده هیچم.در انتهای غمم خوشحالی نموری هست و در انتهای خوشحالی ام غم نمورتری.به اندازه میان تهی بودنِ دنیایی که فهمیدم به تازگی.همانقدر ابلحانه که سرگرم کننده. همانقدر سرگرم کننده که ابلهانه.بگذریم.بگذریم از این بازی کلمات هر چند که محبوب ترین بازی من است.کارها مانده روی زمین.صفحات کتاب ها که منتظر دست های عرق کرده من اند که ورقشان بزنم.لباس ها که بی حالت منتظر این هستند که من برشان دارم.کیف ها که مرتبشان کنم.دل تنگ زمستانم.پائیز هیچ چیزش به من نمی سازد.نه این که روزی 12 ساعت می خوابم.نه این که دلگیرم و نه این که دلگیر است. تا به حال هم توی پائیز عاشق نشدم.تا به حال هم زیر باران پائیز راه نرفته ام با کسی.امسال خوبم.همه چیز خوب است.شاید هم من دیگر انتظار زیادی ندارم از این دنیا.مهم نیست.ساعت چهار بعد از ظهر دلگیر است.ساعت هفت عصر هم.اصلاً همیشه یا باید شش صبح باشد یا هشت صبح یا دو بعداز ظهر.نمی دانم.

خیلی وقت است که ننوشتم.نه این که ننوشته باشم.کمی نوشته ام.کمی خط زده ام و نوشته ام.

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

ننوشتن ها

قرار بود یک روز نویسنده بشوم.درست و حسابی.تمیز نویس.فرهیخته.انقدر وسواس گرفتم و انقدر ننوشتم که الان داستانم شهید شده.خیلی هم شهید شده.موضوعش رو دوست داشتم ولی هنوز نمی تونم بپرورونمش.


پی نوشت:این روزا واقعن دغدغه هام خیلی پیش پا افتاده شده. اینجا که حافظ مَس گه من از آن حسن روز تغزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را...قانع نمی شم که زلیخا عصمت داشته.نه واقعن 

۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیک

وی١

وی از مقنعه نفرت داشت.

۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک