راستی این ها را که گفتی یادم آمد که بهت نگفته بودم من یک باغچک دارم.شاید با آن شمِ زبان شناسانه قوی ات بیایی و بگویی باغچه خودش کوچک شده باغ است تو چطور یک پسوندِ کوچک کردنِ دیگر هم به آن اضافه می کنی؟ الان که برایت بگویم متوجه می شوی که چطور من یک باغچک دارم.من دو تا گل دارم.اسم یکی شان شب بوست.شب بو اسمِ نوع است می دانم.مثل این می ماند که به من و تو بگویند انسان،آدم،ابوالبشر یا هر اسمِ مسخره دیگری که داریم ولی اسمش شب بوست همین.دیگری هیچ اسمی ندارد.صدایش نمی زنم.فقط هر روز برگهایش را چک می کنم که چطور از قرمز سبز می شوند بعد زرد و می افتند و می میرند مثل همه ما که می میریم.به باغچکم خیلی وابسته شدم راستش خیلی.انقدر که هر روز چک شان می کنم هر روز رشدشان را می سنجم اما باغچکم خیلی آرام رشد می کند حتی آن گل که  اسمش را نمی دانم فقط هر روز به اندازه شاید دور شدن آمریکا از آسیا برگهایش رشد می کند.راستش را بخواهی خیلی کسالت بار است نگاه کردن به این اتفاق. اما زندگی همین است از زندگی می ترسم از حرکت آرامش که یک روز می بینی مرگ نشسته رو به رویت و می خواهد با تو چایی بخورد و تو به بهانه این که الان سرد شده و از دهن افتاده می گویی صبر کن یکی دیگه برایت دم کنم و او می فهمد که تو دلت به همین چند دقیقه یا چند ساعتی خوش است که در یکی از شب های فروردینی به گریه تلفش کردی.به گلم حسودی ام می شود.به گلم خیلی حسودی ام می شود این که می داند که باید چه کار کند باید برگ در بیاورد و از آفتاب انرژی بگیرد و گل بدهد و برای زنبور فداکاری کند.به گلم حسودی ام می شود من که هیچ وقت نفهمیدم باید چه کار کنم.راستی ، بهت گفتم که من یک باغچک دارم؟