نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

آدم هایی که می میرند، آدم های عجیب تری می شوند.برای کسانی که نمی شناسندشان و دوست شان ندارند فقط مورموری می شوند بر تن.الان بهتر می گویم. دختری که یک ساعت صرف آرایش کرده تا به خیابان برود، بعد از بیرون آمدن از در متوجه می شود که روی دیوار همسایه بغلی اعلامیه ترحیم است. چند ثانیه از فضولی به اعلامیه خیره می شود.ذهنش خالی می شود و عضلات پایش لرزه خفیفی می گیرند.بعد دوباره هندزفری را در گوشش می گذارد و به راهش ادامه می دهد. کسی که می میرد، رابطه اش را با ما قطع می کند. دیگر وقتی صدایش می زنیم جوابمان را نمی دهد ولی قهر نیست با ما. شاید خوابش را در کنار یک جویِ پرآب ببینیم که لبخند می زند ولی می دانید که ما همیشه خواب چیزهایی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.

آدم هایی که می میرند، جای بیشتری در زندگی کسانی که ازشان مانده اند اشغال می کنند. می دانی، کسی که حی و حاضر است همیشه زمانی را به خودش اختصاص می دهد که دوست داری برای او باشد. اما وقتی که رفت، بعد از اشک ها و ناله ها و محلول شدن مرگ در صبح شدن و شب شدن، در امتداد زمان کش پیدا می کند. هزار تکه می شود. ر تکه اش به خورد یک ثانیه می رود.همه جا هست.خلاصی ندارد.

حجم مرگ قابل تشخیص نیست. حجم بزرگ غیرقابل باوری که پرتت می کند به یک جایی که قبلاً نبودی.الان بهتر می گویم.منتظر نشستی که نمره امتحانت بیاید.سایت را باز می کنی. و ناگهان مادرت پشت تلفن زار می زند.این جا حجم مرگ تو را هل می دهد جایی از زندگی که نه نمره مهم است نه ناهار ظهر نه کسی که بایستی حالش را بگیری. در تو حلول می کند و تو در همان جسم ظاهری ات گنده تر می شوی.هر چقدر که بیشتر دوستش داشته باشی ، حجم وارده در تو بیشتر است. بعد گنده تر که شدی.همه چیز در تو کوچک تر می شود.خیلی ساده است.می دانی ، فکر نمی کنم مرگ احساسات را بکشد.مرگ فقط اهمیت شان را کم می کند. اهمیت همه شان را خیلی کم می کند. و تو کم کم ثانیه هایت ، خودت ، قدمهایت هزارپاره ای از مرگ است که فقط حسش می کنی و نمی توانی به کسی نشانش بدهی.

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

کاری که آدم در اوایل دهه سوم زندگی اش می کند( قسمت اول)

آدم طبق عادت فکر می کند که باید اول دهه سوم زندگی اش برای همه ی بقیه زندگی اش تصمیمات مهم اتخاذ کند.این که عادت چقدر درست است چقدر غلط کسی چه می داند.طبق همین روال من درست وقتی که با آرزو در راستای خیابان تجریش قدم می زدیم به این نتیجه رسیدم.تیکه های پازل را کنار هم چیدم.یعنی همه چیزهایی که از ابتدای سال جمع کرده بودم و هنوز در هم چفت نشده بودند را کنار هم گذاشتم.حالا دانه دانه به تفصیل قصه وقوع هر کدام را می گویم برایتان.شما هم تجریبات خودتان و نظرتان را اگر می گوئید به تفکیک قصه ها بگوئید.

1.این را توی خیابان انقلاب جلوی سینما سپیده بهش رسیدم.پوچی سرگیچه آور همه اتفاقات روزمره و به ظاهر طولانی مدت.در بازه طولانی مدت و با دید از بالا یا با دید هفتاد سالگی غرق بی معنی بودن غم انگیزی می شوند.مثلا این که هیچ کدام از تلاش هایی که می کنی در آخر قضیه خیلی فرقی نخواهد داشت. این که اگر آلزایمر بگیری دیگر چه فرقی می کند که خانم تاچر باشی یا ساسان جونِ من یا هر انسان دیگری.و تازه این هم به کنار هر چقدر که بالاتر بروی گردنت بیشتر از حق های دیگران سنگین می شود.

نتیجه اول این که در آخرِ کار ، نگاه کردن به زندگی ،مثل نگاه کردن به درونِ یک لیوانه.به نظر میاد که تهش به جایی می رسه اما پشتش کاملن خالی و شیشه ایه.

2.مامان شاید 3 بار دیگر در کل این چند سال از زندگی ام که به یاد می آورم انقدر عجیب بوده.اما دقیقن همان چیزی را گفت که من می خواستم بشنوم.پشت سر هم تکرار کرد که همه این ها پوچ هست.همه باید وقتمان را تلف کنیم تا مرگ. این فاصله پوچ را با کارهایی پر کنیم که فقط بگذرد و برویم.

نتیجه دوم این که فقط باید خودمان را سرگرم کنیم.بین فاصله اولین دم و آخرین بازدم.

 3.حسین گفت این طرز دید به زندگی خیلی بیشتر از این که جالب باشد خطرناک است.اما من گفتم خطرناک هست اگر بخواهی در یک مقیاس اجتماعی تحلیلش کنی.باید کاملن شخصی بهش نگاه کنی.نه این که به بهانه این که سرگرم بشوی مثلن تفریحاتی مانند قتل زنجیره ای را امتحان کنی.

نتیجه سوم چهارچوب این سرگرمی را با رجوع به طبیعت غریزی که سرکوب شده توسط اجتماع می توانیم پیدا کنیم.غریزه شکارچی تعدیل شده با فشار اجتماع می تواند بهتر تشخیص دهد.

4.اگر خوش بین باشم و صدسال عمر کنم.راه درازی در پیش دارم.با آرزو که حرف می زدم این را تحلیل کردم.برای آینده ام اگر هیچ وقت ازدواج نکنم چه کارهایی می خواهم بکنم.چه طور می خوام پر کنم این خلا مکنده روح آدمی و خورنده جسم را.سفرهای زیادی می روم.کتاب های زیادی می خوانم و فیلم های زیادی نگاه می کنم.شاید هم از راه های غیر مترقبه بچه دار شدم.شاید هم اصلن خدا بیماری عجیبی در دامنم گذاشت که سرگرم بشوم.(خدایا نکن باشه؟) اگر ازدواج کنم تمام هیچ فکری ندارم برایش.باید دوباره همه چیز را از اول برنامه ریزی کنم.در هر دو حال باید بنشینم منتظر باشم که شعبده بازی جدید دنیا برای من چیست.

نتیجه چهارم ما تاس می ریزیم این که چند بیاید بستگی داره به چرخش خود تاس ها.مگر نه؟


۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک