نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تهران من

می گفت برو بابا تو هم با اون شهر کثیف خاکستری شلوغ تون

منم می گفتم چیه شهر شما خوبه؟جمعیت زیر ۱ میلیون 

راست میگفت شلوغ و کثیف و شلوغه ولی من عاشقشم!چهار خط متروشم از سر تا ته رفتم نه اینکه نمیشناسمش!خوب می شناسمش.از بالا تا پایین و هر روز بیشتر دوستش دارم.

نچ با هم همنظر نیستیم.تهران زن نیست.حالا بهش بگن مادر شهر!مادر نیست.

اتفاقا تهران یک پسر نوجونه بیست ساله ست.شایدم بیست تو دو.خیلی هم بازیگوشه.با صدای خفه و تیکه های بامزه!ازین بلند باریکا! خیلی هم باهوشه اما با شعوره! منم روش کراش دارم

مرگ بر نیویورک پسر جان!همون پسر پولدار جتلمنه!من که عاشق توی دیلاقم همه شون برن بمیرن! 

۲۴ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

فی قصاص النفس

اهنگه میخونه 

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام 

رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها

تموم که میشه میگه فی قصاص النفس وویس کلاس متون فقه

قصاص یعنی این که عوض بدهی همان ظلمی که تو را رسیده است

تو را از من چه رسیده بود؟

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

مخیلات..

زندگی کلا به یک چیزهایی نیاز دارد که زنده نگه ش دارد.یکی از آن ها قطع کردن بعضی روابط مریض است.مریضی که باید بکشی ش.خودت رو هم گول نزنی .که این بهتر می شه .چون هیچ راهی برای بهتر شدن ش وجود نداره.نمی تونی در گوشش بخونی که تو حالت خوب می شه.

عوض ش چیزهای خوبی یاد میگیری.چیزهایی که باعث میشه تو بعد از سال ها آروم بشی.بعد از سال ها.

امروز توی این فیلم در دنیای تو ساعت چند است یه دیالوگ داشت که می گفت  : مهم این که آدم توی چهل سالگی یک طوری باشه که دیگران نیستن.وگرنه توی بیست سالگی همه شاعرند.

تو اول گفتی این جمله خیلی خوبه.اما من مطمئنا زوتر بهش فکر کرده بودم.

من یه بیست ساله م.یه بیست ساله شاعر.

دوست قدیمی م.داریم خاطرات و افکارن دوران دبیرستانمون تحلیل می کنیم.می خندیم که چقدر آدم ها با تحلیل ما فرق داشتن.چقد ما فکرهامون رناپخته بود.و چقد فک می کردیم که عاقلیم.

الان هم همین حس رو دارم یک بیست ساله که از زندگی خیلی خوشش میاد.

بغل گوشم میگه نیک من از خیلی وقت پیش تو کف آمریکا بودم. می دونی که همش می گفتم حالا م خیلی خوشحالم که این موقعیت برام پیش اومده.ولی تهش میگه فرقی نمی کنه.کجا زندگی کنی.این ذهنته که به تو میگه چقدر خوشحالی...اون لحظه گفت م این بچه از خوشی داره چرت و پرت می گه.اما امروز می بینم.اون واقعا راست میگه.

بعضی چیزها هست که زندگی رو زنده نگه می داره مثل دوست داشتن.طرفدار یک تیم.کارگردان.یا موزیسین بودن.یک دوست خوب داشتن.فک کنم این ها را می شود همه جا داشت.

۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

تو مگر از وطن بریدی؟

در بهمن سال ۱۳۹۳ همه چیز داره روال عادی خودش رو طی می کنه همه چیز سر جاشه دانشگاهی که بهش عادت کردم و حتی داره ازش خوشم میاد.دوست هایی که جدیدا خیلی بیشتر دوسشون دارم و دوستانی که همه سر و سامان گرفتن و ناراحت نیستن دیگه و همه چیز به معنای واقعی رواله همون جایی که باید باشه فقط یک تو را کم داره.که در این روزهای آخر سال آمدی و در روزهای آغازین سال بعد باید بروی.اون دختره توی دانشکده امروز میگفت من سعی کردم راننده تاکسی رو متقاعد کنم کسایی که از ایران میرن حتما از وطنشون بریدن که دارن میرن.اما تو که همه چیز زندگی ت همین جاست؟کجا میخواهی بری؟ تو که هنوز از وطن نبریدی!

آقای کارگردان میگفت هفتاد و دو ساعت مونده بود که برم اما نرفتم و مجوز کارم صادر شد!کاش اونجا بودی پیش آقای کارگردان!تا حداقل او میتوانست تو را متقاعد کند تو که همه چیزت اینجاست کجا میخواهی بری؟

۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

خسته ام

همیشه خستم ....
فیلم ها و عکس های جدید رو مرور میکنم.توی همشون یک چیز مشترک می بینم.این که همیشه توی فیلم ها یا عکس ها لحظه هایی هست که من بی هدف به یه نقطه خیره شدم و صورتم هیچ حرکتی نداره.و ذهنم هم هیچ فکری.یک جایی توی خلاء مطلق...
تو مسخرم می کنی...می گی باز دوبار پرت شد.آره واقعا پرت می شم.پرت می شم به نا کجا.
خیلی زود خسته می شدم.از اتود ویولن تمرین کردن.از مهره چیدن روی صفحه شطرنج.از حرف زدن.از دویدن.
مثلا بسکتبال بازی می کردم تمام توانم رو می ذاشتم می دویدم.اما یه جا وسط زمین دیگه نمی تونستم ادامه بدم.همینجوری می ایستادم.انقد که مربی تعویضم می کرد.یک جایی دیگه نمی تونم.همون جایی که افکار بد میان سراغم.
جدیدا خیلی بیشتر با خودم کنار می آیم.می گم آدمهایی هم هستن که مثل من اند. مثل من .همین که هستم.(حالا اگر دوستان فرهیخته بودند می گفتند من به ما هو من!!! خودمانیم خودشان هم نمیفهمند.آخ که چقدر خوشبختند لفظان.)
خستگی هام.هر چی که هستم.نصفه گذاشتن کارها.
پ.ن:چرا حالا که انقدر نزدیکی قرار است آن قدر دور شوی
پ.ن 2:لعنت به شما که دائما از آدم ایراد میگیرید.الان هر فکری که می کنم منتظرم شما احمق ها نظر بدهید.)


۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

مثلا الکی

در زندگی چیزهایی وجود داشته اند که تو را خوشحال می کردند مثل مهمانی های دوستان قدیمی که شاید چند هفته پشت سر هم روزها را میشمردی تا برسی به اون روز که اغلب ۵ شمبه روزی بود.
اما الان فکر اینی که برای رو دربایستی بهش چی بگی که ناراحت نشه از نرفتنت
این به نظر من یکی از اتفاقات خطرناک نیست خب شاید چیزهای حدیدیتری آمده باشد توی زندگیت با به قول اون دوست جان بخواهی که نوع جدیدی از زندگی را امتحان کنی
می دونی خطرناک چیه؟این که چیزهایی که قبلا ناراحتت میکردن دیگه ناراحتت نکن!این خود خود اون اتفاق بد است.چیزهای ناراحت کننده ای که بهشون اهمیت نمیدی برات مهم نیستن و این ورود به وادی هولناک بی تفاوتی است تا جایی که برسی به این نقطه که شاید مرده ای و خودت نمی دانی
#الکی_مثلا_من_ناراحتم
سر کلاس ادبیات اون ییکی دانشکده
۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

ماجرای ناپدیدی های نیک

یهو وفتی که میرم پیشش بر میگرده با لحن نسبتا عصبانی میگه نیک تو معلوم هست کجایی؟

دختر آشنای قدیم هم می گوید ولش کن این همینه.به طنز میگه ناپدید شدن از صفات بارز نیک ئه.

نمی شود گفت همش عمدی ست اما نمی شود هم گفت که غیر عمدی است.یک روز خودت را پیدا می کنی و میبینی دلت نمی خواهد در هیچ قابی بگنجی.حالا اختیار دار مسخره ات بکند یا حرف های بی ربط بزنی.پایان حس نگنجیدن هم میشود یکی کردن چهار جهت شهر.یا سینما رفتن های پشت هم.یا تمام نکردن همه کارهایی که داری یا ناتمام گذاشتن مکالمه ها...

اما خیالی نیست دوستان ببخشند و بدانند که تا اطلاع ثانوی ناپدید شدن از صفات بارز است نیک را

۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک