زندگی کلا به یک چیزهایی نیاز دارد که زنده نگه ش دارد.یکی از آن ها قطع کردن بعضی روابط مریض است.مریضی که باید بکشی ش.خودت رو هم گول نزنی .که این بهتر می شه .چون هیچ راهی برای بهتر شدن ش وجود نداره.نمی تونی در گوشش بخونی که تو حالت خوب می شه.

عوض ش چیزهای خوبی یاد میگیری.چیزهایی که باعث میشه تو بعد از سال ها آروم بشی.بعد از سال ها.

امروز توی این فیلم در دنیای تو ساعت چند است یه دیالوگ داشت که می گفت  : مهم این که آدم توی چهل سالگی یک طوری باشه که دیگران نیستن.وگرنه توی بیست سالگی همه شاعرند.

تو اول گفتی این جمله خیلی خوبه.اما من مطمئنا زوتر بهش فکر کرده بودم.

من یه بیست ساله م.یه بیست ساله شاعر.

دوست قدیمی م.داریم خاطرات و افکارن دوران دبیرستانمون تحلیل می کنیم.می خندیم که چقدر آدم ها با تحلیل ما فرق داشتن.چقد ما فکرهامون رناپخته بود.و چقد فک می کردیم که عاقلیم.

الان هم همین حس رو دارم یک بیست ساله که از زندگی خیلی خوشش میاد.

بغل گوشم میگه نیک من از خیلی وقت پیش تو کف آمریکا بودم. می دونی که همش می گفتم حالا م خیلی خوشحالم که این موقعیت برام پیش اومده.ولی تهش میگه فرقی نمی کنه.کجا زندگی کنی.این ذهنته که به تو میگه چقدر خوشحالی...اون لحظه گفت م این بچه از خوشی داره چرت و پرت می گه.اما امروز می بینم.اون واقعا راست میگه.

بعضی چیزها هست که زندگی رو زنده نگه می داره مثل دوست داشتن.طرفدار یک تیم.کارگردان.یا موزیسین بودن.یک دوست خوب داشتن.فک کنم این ها را می شود همه جا داشت.