آدم هایی که می میرند، آدم های عجیب تری می شوند.برای کسانی که نمی شناسندشان و دوست شان ندارند فقط مورموری می شوند بر تن.الان بهتر می گویم. دختری که یک ساعت صرف آرایش کرده تا به خیابان برود، بعد از بیرون آمدن از در متوجه می شود که روی دیوار همسایه بغلی اعلامیه ترحیم است. چند ثانیه از فضولی به اعلامیه خیره می شود.ذهنش خالی می شود و عضلات پایش لرزه خفیفی می گیرند.بعد دوباره هندزفری را در گوشش می گذارد و به راهش ادامه می دهد. کسی که می میرد، رابطه اش را با ما قطع می کند. دیگر وقتی صدایش می زنیم جوابمان را نمی دهد ولی قهر نیست با ما. شاید خوابش را در کنار یک جویِ پرآب ببینیم که لبخند می زند ولی می دانید که ما همیشه خواب چیزهایی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.

آدم هایی که می میرند، جای بیشتری در زندگی کسانی که ازشان مانده اند اشغال می کنند. می دانی، کسی که حی و حاضر است همیشه زمانی را به خودش اختصاص می دهد که دوست داری برای او باشد. اما وقتی که رفت، بعد از اشک ها و ناله ها و محلول شدن مرگ در صبح شدن و شب شدن، در امتداد زمان کش پیدا می کند. هزار تکه می شود. ر تکه اش به خورد یک ثانیه می رود.همه جا هست.خلاصی ندارد.

حجم مرگ قابل تشخیص نیست. حجم بزرگ غیرقابل باوری که پرتت می کند به یک جایی که قبلاً نبودی.الان بهتر می گویم.منتظر نشستی که نمره امتحانت بیاید.سایت را باز می کنی. و ناگهان مادرت پشت تلفن زار می زند.این جا حجم مرگ تو را هل می دهد جایی از زندگی که نه نمره مهم است نه ناهار ظهر نه کسی که بایستی حالش را بگیری. در تو حلول می کند و تو در همان جسم ظاهری ات گنده تر می شوی.هر چقدر که بیشتر دوستش داشته باشی ، حجم وارده در تو بیشتر است. بعد گنده تر که شدی.همه چیز در تو کوچک تر می شود.خیلی ساده است.می دانی ، فکر نمی کنم مرگ احساسات را بکشد.مرگ فقط اهمیت شان را کم می کند. اهمیت همه شان را خیلی کم می کند. و تو کم کم ثانیه هایت ، خودت ، قدمهایت هزارپاره ای از مرگ است که فقط حسش می کنی و نمی توانی به کسی نشانش بدهی.