روزهاست که ننوشته ام.نه این که ننوشته باشم.نوشته ام.اما زیاد نه.درست حسابی نه.جان دار نه.میخکوب کننده نه.رضایت بخش نه.خلسه آور نه.یک ستون نوشته ام در روزنامه دانشکده.یک چند خط ناله هم در وبلاگ.مانده هیچم.در انتهای غمم خوشحالی نموری هست و در انتهای خوشحالی ام غم نمورتری.به اندازه میان تهی بودنِ دنیایی که فهمیدم به تازگی.همانقدر ابلحانه که سرگرم کننده. همانقدر سرگرم کننده که ابلهانه.بگذریم.بگذریم از این بازی کلمات هر چند که محبوب ترین بازی من است.کارها مانده روی زمین.صفحات کتاب ها که منتظر دست های عرق کرده من اند که ورقشان بزنم.لباس ها که بی حالت منتظر این هستند که من برشان دارم.کیف ها که مرتبشان کنم.دل تنگ زمستانم.پائیز هیچ چیزش به من نمی سازد.نه این که روزی 12 ساعت می خوابم.نه این که دلگیرم و نه این که دلگیر است. تا به حال هم توی پائیز عاشق نشدم.تا به حال هم زیر باران پائیز راه نرفته ام با کسی.امسال خوبم.همه چیز خوب است.شاید هم من دیگر انتظار زیادی ندارم از این دنیا.مهم نیست.ساعت چهار بعد از ظهر دلگیر است.ساعت هفت عصر هم.اصلاً همیشه یا باید شش صبح باشد یا هشت صبح یا دو بعداز ظهر.نمی دانم.

خیلی وقت است که ننوشتم.نه این که ننوشته باشم.کمی نوشته ام.کمی خط زده ام و نوشته ام.