نیک سرگردان مانده است.

در تعلیق مطلق بین گذشته و آینده.بین همه چیز و هیچ.بین روزها و شب ها.بین غروب ها و طلوع ها.بین آدم ها و بین انزوا..

پدر نیک هر بار او را می نشاند پای میز محاکمه.این که فرزند جان تو بالاخره چه کاری در زندگی ات دوست داری؟چکار می خواهی بکنی.

همیشه در جواب دادن به سوال پدر جان می ماندم.با دهان باز.نمی دانستم چه باید گفت...

هنوز هم مطمئنم که خیلی ها نمی دانند.هنوز هم خیلی ها در پاسخ به این سوال می مانند با دهان باز.می نشینند.و فقط نگاه می کنند.

این را مطمئنم.

نیک...اما می ترسد.می ترسد از کتابها...

نیک می داند که می خواهد چکار شود.نیک می خواهد بنشیند و قصه تعریف کند.شاید اگر اسم او نیک نبود و شهرزاد بود خیلی بهتر می شد.فقط گوشه ای می نشست و قصه تعریف می کرد.

حرف میزد.

و روزی می شد قهرمان یک داستان.