خب قاعدتن هر آدمی فک می کنه با بقیه فرق داره هر آدمی فک می کنه مثل بقیه نیس.اما وقتی یه خیل نه چندان زیاد از نزدیکانت که از قضا فقط حس می کنی تو دنیا فقط اونا رو داری و اگه نباشن واویلا بهت میگن نیک تو دیوونه خل و چلی این اخلاقای تو تشدید میشه...این که میگردی و می گردی و دوباره بعد از پنج سال میشی همون بچه دبیرستانی که فک میکرد هیشکی نمیفهمدش...همون که کز میکرد کنار کتابخونه.میشی همون و شروع می کنی به خیال بافی.به دامن زدن به دیوونگی هات.به این که این چیزایی که من دوس دارم چرا بقیه دوس ندارن...و میوفتی دنبال دیوونه ها.خل و چل های دوست داشتنی.میگردی و می گردی.هر چی بیشتر میگردی کمتر پیدا می کنی.و با هر کدوم از خیالهای ریز اجر درست می کنی واسه قلعه ت.بعد قلعه ت رو می بری بالا.دژهاشو محکم می کنی که هیچ کس نیاد توش.کلید و پنهان می کنی یه جایی زیر شن ها.یه جایی که فقط یه کسی می تونه حدس بزنه.یکی که درست مثل تو فک کنه.و میشینی منتظر و تنهایی ت رو با کتاب پر می کنی و چون استعداد نقاشی نداری شروع می کنی به نوشن موسیقی هم گوش می دهی البت.صبحا با گل هات حرف میزنی و شبها با ستاره های کویری.هر روز هم توهم میزنی که صدای در داره میاد.بالاخره یکی کلید انداخته.

امیدواری و خوش بینی لعنتی همیشگی نمیذاره تهش تو همون قلعه تو تنهایی بمیری.بالاخره یکی پیدا می کنه اون کلید رو از زیر شن ها میندازه تو تننها در قلعه میاد تو.دیگه نمبدونم سر نوشت قلعه چی میشه.هر کدوم از خیالا واقعی میشن یا نه.اما خوش بینی به هپی اندینگ میگه هر کدوم ازون آجرا از بین میرن و خیال راحت به پرواز در میاد

با تو هیچ خیالی تموم نمیشه تمام خیال ها تازه شروع میشوند