برای این که دلم  از غم تنگ بشه لازم نیست جملاتی پر از کلمات شاعرانه و  غم بار بگویی.عزیز من گاهی چند فعل ماضی کافی ست تا بر باد دهی بنیادم.مثلا کافی ست جای دلم برایت تنگ می شود بگویی دلم برایت تنگ شده یا جای کاش این جا باشی بگویی کاش این جا بودی...می بینی تو کاری نکردی . تو فعل ها را درست به کار بردی.اما احساسات منطق زبانی خودش را دارد.وقتی می شنود دلم برایت تنگ شده می فهمد که کاری دیگر نمی تواند برای این دلتنگی انجام دهد انگار که دل تنگ بودن  تو در یک برهه ای از زمان به وقوع پیوسته و بعد تمام شده.مگر همین نیست ماضی استمراری ؟کاری در گذشته انجام شده و مدتی ادامه داشته است یا مثلا وقتی که می گویی کاش بودی...یعنی دیگر برای بودن من هیچ راهی نیست.من نبودم کنارت و ...

اما در منطق زبانی احساسات من برای تو تمام فعل ها مضارع اند.تو همیشه هستی و بودنت هر روز پر رنگ تر می شود و هر روز بیشتر دلم برایت تنگ است و ...همیشه برای من فعل در حال انجامی نه خاطره ای دور مربوط به گذشته..

چه حالی می شود مضارعی که در جواب ماضی می شنود؟


پ.ن: اگه خوندی بهم توی فاکینگ تلگرام پیام بده از ده چند می دی؟