نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

کپی

بزرگتر که میشم هی آدم های بیشتری میبینم و بیشتر به آیت موضوع عقیده پیدا میکنم که آدم ها فرمول پذیرند یعنی انگار یکی رو ساختن بقیه رو از روش کپی کردن.

تاثیر گذاری اجتماعی و این هاست حتما

مثلا پروژه یار سفرکرده هر کی بالاخره تو زندگیش یه یاری داره که سفر کرده!چمیدونم!اه همه عین همن!

۱۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

گلوم درد میکنه

گلوم درد می کنه.

خب

به نظرت بازم حرف پریده توش یا بغضه گیر کرده؟

نمی دونم حست چی میگه؟

حسم میگه...


۰۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

بیا غرق شویم

گاهی وقت ها برای این که بتونی از غرق شدن نجات پیدا کنی باید دست از تقلا کردن برداری

یعنی این که دیگه دست و پا نزنی.دیگه داد نزنی.دیگه کمک نخوای.

فقط بپذیری و تسلیم شی.

اون وقت میری ته آب.ته ته آب.همون جایی که جز تاریکی هیچی نیست.بعد اونجا وقتی میرسی به تهش

اون وقت می تونی پاتُ بزنی زمینُ بیای بالا.

گاهی وقتا این تنها راهه.

۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۰:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

نیک می آغازد

نیک سرگردان مانده است.

در تعلیق مطلق بین گذشته و آینده.بین همه چیز و هیچ.بین روزها و شب ها.بین غروب ها و طلوع ها.بین آدم ها و بین انزوا..

پدر نیک هر بار او را می نشاند پای میز محاکمه.این که فرزند جان تو بالاخره چه کاری در زندگی ات دوست داری؟چکار می خواهی بکنی.

همیشه در جواب دادن به سوال پدر جان می ماندم.با دهان باز.نمی دانستم چه باید گفت...

هنوز هم مطمئنم که خیلی ها نمی دانند.هنوز هم خیلی ها در پاسخ به این سوال می مانند با دهان باز.می نشینند.و فقط نگاه می کنند.

این را مطمئنم.

نیک...اما می ترسد.می ترسد از کتابها...

نیک می داند که می خواهد چکار شود.نیک می خواهد بنشیند و قصه تعریف کند.شاید اگر اسم او نیک نبود و شهرزاد بود خیلی بهتر می شد.فقط گوشه ای می نشست و قصه تعریف می کرد.

حرف میزد.

و روزی می شد قهرمان یک داستان.

۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

نیک نوشت

من با انجام دادن تکلیف مشکل دارم.خیلی هم مشکل دارم.اما هر روز خودم را مجبور می کنم که بنویسم.کور سو امیدی هم دارم به خوانده شدن و کور سو امیدی به بهتر شدن.

۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک