نیک نوشت

قصه گفتن دلیلی ست برای زنده ماندن شهرزاد

باز هم خواب بد

یک خواب بدی دیدم.بد بودنش به کنار . خیلی خواب چند بعدی بود. با هم دعوا کردیم.من گازش گرفتم و او هم و من با صدای جیغ خودم بود از از خواب پریدم.

۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

آدم هایی که می میرند، آدم های عجیب تری می شوند.برای کسانی که نمی شناسندشان و دوست شان ندارند فقط مورموری می شوند بر تن.الان بهتر می گویم. دختری که یک ساعت صرف آرایش کرده تا به خیابان برود، بعد از بیرون آمدن از در متوجه می شود که روی دیوار همسایه بغلی اعلامیه ترحیم است. چند ثانیه از فضولی به اعلامیه خیره می شود.ذهنش خالی می شود و عضلات پایش لرزه خفیفی می گیرند.بعد دوباره هندزفری را در گوشش می گذارد و به راهش ادامه می دهد. کسی که می میرد، رابطه اش را با ما قطع می کند. دیگر وقتی صدایش می زنیم جوابمان را نمی دهد ولی قهر نیست با ما. شاید خوابش را در کنار یک جویِ پرآب ببینیم که لبخند می زند ولی می دانید که ما همیشه خواب چیزهایی را می بینیم که دوست داریم ببینیم.

آدم هایی که می میرند، جای بیشتری در زندگی کسانی که ازشان مانده اند اشغال می کنند. می دانی، کسی که حی و حاضر است همیشه زمانی را به خودش اختصاص می دهد که دوست داری برای او باشد. اما وقتی که رفت، بعد از اشک ها و ناله ها و محلول شدن مرگ در صبح شدن و شب شدن، در امتداد زمان کش پیدا می کند. هزار تکه می شود. ر تکه اش به خورد یک ثانیه می رود.همه جا هست.خلاصی ندارد.

حجم مرگ قابل تشخیص نیست. حجم بزرگ غیرقابل باوری که پرتت می کند به یک جایی که قبلاً نبودی.الان بهتر می گویم.منتظر نشستی که نمره امتحانت بیاید.سایت را باز می کنی. و ناگهان مادرت پشت تلفن زار می زند.این جا حجم مرگ تو را هل می دهد جایی از زندگی که نه نمره مهم است نه ناهار ظهر نه کسی که بایستی حالش را بگیری. در تو حلول می کند و تو در همان جسم ظاهری ات گنده تر می شوی.هر چقدر که بیشتر دوستش داشته باشی ، حجم وارده در تو بیشتر است. بعد گنده تر که شدی.همه چیز در تو کوچک تر می شود.خیلی ساده است.می دانی ، فکر نمی کنم مرگ احساسات را بکشد.مرگ فقط اهمیت شان را کم می کند. اهمیت همه شان را خیلی کم می کند. و تو کم کم ثانیه هایت ، خودت ، قدمهایت هزارپاره ای از مرگ است که فقط حسش می کنی و نمی توانی به کسی نشانش بدهی.

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

کاری که آدم در اوایل دهه سوم زندگی اش می کند( قسمت اول)

آدم طبق عادت فکر می کند که باید اول دهه سوم زندگی اش برای همه ی بقیه زندگی اش تصمیمات مهم اتخاذ کند.این که عادت چقدر درست است چقدر غلط کسی چه می داند.طبق همین روال من درست وقتی که با آرزو در راستای خیابان تجریش قدم می زدیم به این نتیجه رسیدم.تیکه های پازل را کنار هم چیدم.یعنی همه چیزهایی که از ابتدای سال جمع کرده بودم و هنوز در هم چفت نشده بودند را کنار هم گذاشتم.حالا دانه دانه به تفصیل قصه وقوع هر کدام را می گویم برایتان.شما هم تجریبات خودتان و نظرتان را اگر می گوئید به تفکیک قصه ها بگوئید.

1.این را توی خیابان انقلاب جلوی سینما سپیده بهش رسیدم.پوچی سرگیچه آور همه اتفاقات روزمره و به ظاهر طولانی مدت.در بازه طولانی مدت و با دید از بالا یا با دید هفتاد سالگی غرق بی معنی بودن غم انگیزی می شوند.مثلا این که هیچ کدام از تلاش هایی که می کنی در آخر قضیه خیلی فرقی نخواهد داشت. این که اگر آلزایمر بگیری دیگر چه فرقی می کند که خانم تاچر باشی یا ساسان جونِ من یا هر انسان دیگری.و تازه این هم به کنار هر چقدر که بالاتر بروی گردنت بیشتر از حق های دیگران سنگین می شود.

نتیجه اول این که در آخرِ کار ، نگاه کردن به زندگی ،مثل نگاه کردن به درونِ یک لیوانه.به نظر میاد که تهش به جایی می رسه اما پشتش کاملن خالی و شیشه ایه.

2.مامان شاید 3 بار دیگر در کل این چند سال از زندگی ام که به یاد می آورم انقدر عجیب بوده.اما دقیقن همان چیزی را گفت که من می خواستم بشنوم.پشت سر هم تکرار کرد که همه این ها پوچ هست.همه باید وقتمان را تلف کنیم تا مرگ. این فاصله پوچ را با کارهایی پر کنیم که فقط بگذرد و برویم.

نتیجه دوم این که فقط باید خودمان را سرگرم کنیم.بین فاصله اولین دم و آخرین بازدم.

 3.حسین گفت این طرز دید به زندگی خیلی بیشتر از این که جالب باشد خطرناک است.اما من گفتم خطرناک هست اگر بخواهی در یک مقیاس اجتماعی تحلیلش کنی.باید کاملن شخصی بهش نگاه کنی.نه این که به بهانه این که سرگرم بشوی مثلن تفریحاتی مانند قتل زنجیره ای را امتحان کنی.

نتیجه سوم چهارچوب این سرگرمی را با رجوع به طبیعت غریزی که سرکوب شده توسط اجتماع می توانیم پیدا کنیم.غریزه شکارچی تعدیل شده با فشار اجتماع می تواند بهتر تشخیص دهد.

4.اگر خوش بین باشم و صدسال عمر کنم.راه درازی در پیش دارم.با آرزو که حرف می زدم این را تحلیل کردم.برای آینده ام اگر هیچ وقت ازدواج نکنم چه کارهایی می خواهم بکنم.چه طور می خوام پر کنم این خلا مکنده روح آدمی و خورنده جسم را.سفرهای زیادی می روم.کتاب های زیادی می خوانم و فیلم های زیادی نگاه می کنم.شاید هم از راه های غیر مترقبه بچه دار شدم.شاید هم اصلن خدا بیماری عجیبی در دامنم گذاشت که سرگرم بشوم.(خدایا نکن باشه؟) اگر ازدواج کنم تمام هیچ فکری ندارم برایش.باید دوباره همه چیز را از اول برنامه ریزی کنم.در هر دو حال باید بنشینم منتظر باشم که شعبده بازی جدید دنیا برای من چیست.

نتیجه چهارم ما تاس می ریزیم این که چند بیاید بستگی داره به چرخش خود تاس ها.مگر نه؟


۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

نوشتن از نوشتن

قبل از این که کلاس داستان نویسی بروم به طور غریزی خیلی می نوشتم.حالا سخت گیر شده ام و جمله ها را هی تغییر می دهم و وسواس به جانم افتاده.اصلن آموزش آفت همه چیز است و از طرفی هم بدون آموزش نمی شود به نتیجه مطلوب دست یافت.

خیلی چیزها می خواستم نیک نوشت کنم.می خواستم از ورود به 22 سالگی بنویسم.می خواستم از روز تولدم بنویسم.یک داستان هم نوشته بودم به اسم ملوس.اما همه را در خواب و بیدار وقتی که داشتم تمرین می کردم که ذهنم از این ور به آن ور نغلتد.

کادویی که برایم خریده شده آیینه دق.ماشین تایپ.دائماً عذاب وجدانی در من می کوبد که هی تویی که باید بنویسی و نمی نویسی.

فاطمه دیروز گفت من خیلی دوست دارم ولی کم می نویسی.

کم می نویسم.حالم خوب است ولی کم می نویسم.این کم نوشتن خطرناک است.بیشتر شاید به گفتن اکتفا می کنم.نمی دانم.اما دلیل هر چه که هست برای کم نوشتن توجیهی نیست.شما خواننده احتمالی - که دورادور مراتب تشکر و قدردانی را به سمع و نظرتان می رسانم - خواستم بدانید که تلاش می کنم  بیشتر بنویسم.شما هم بیشتر نظر بدهید و بیشتر نقدم کنید.

اینجا نقطه آخر رهایی از وسواس نوشتن من است.

اینجا همان شیوه ای که امروز سنتی شده.وبلاگ نویسی.

۲۴ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

شعر به سراغ من آمده

شعر به سراغ من آمده

اما من بلد نیستم که شعر بگویم راستش.

اما دلم خواست حالِ شعر را

می دانم که اگر ترتیب کلمات را به هم بزنم نمی شود که شعر.اما من دلم شعر می خواهد.

این که شعر به سراغ من آمده نشانه خیلی خوبی است.

۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

Feeling confused

من حس های خودمو نمی دونم نه این که نمی فهمم و درک نمی کنم.نه مطلقن نمی دونمشون.می دونم حس دارم به کسایی ولی نمی تونم بین حس هام فرق بذارم این احترامه این ارادته این علاقه ست.قبلن همه ی اینا مرز مشخصی داشتن برام.

۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

مردیدن

بهتون بگم که ترامپ رئیس جمهور شده و لئونارد کوئن هم به رحمت ایزدی پیوسته.اما همه این ها واقعن اگر در اعماق قلبمون بریم و شنل شوآف رو در بیاریم اون قدر ناراحت یا متأثرمون نمی کنه.

اما دیدن جنازه در حال تشیع در صبحِ روزِ جمعه، هر چقدر هم که خودت را به راه دیگری بزنی متأثرت می کنه.نفس می گیره.

بیرون خشکبار ایوب صدای صلوات می اومد و مردم آروم با لباس های سیاه داشتند جسد رو می ذاشتن توی نعش کش.لعنتی ترین بنز عالم.من همچنان داشتم به موزیک لاتین بی سر و ته ریتمیک کلاس رقص گوش می دادم و بچه آقای جلویی صف که داشت پسته می ریخت توی پاکت خواب بود و خانومه رو به شوهرش لبخند می زد.

وقتی که بمیریم برای همه انقدر بی تفاوت است.اصلن مردن.کاوه می گفت وقتی که جنازه را خاک می کنیم و از بهشت زهرا بر می گردیم اولین کاری که می کنیم اینه که می ریم رستوران ناهار می خوریم چون ما هنوز زنده ایم.راست می گفت عجب.

ما هنوز زنده ایم.

امروزم را خلاصه کنم می شود خوبم ولی شوکه اندازه دیدنِ جسد در صبحِ آفتابی و پائیزیِ جمعه.

۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

دلتنگی خیابانی است که تو در میانه اش ایستاده ای

حالم خوب است و دل تنگم.چند وقت پیش حالم بد بود و دل تنگ بودم.مشکل از بریدن ناف است.این همه دلتنگی.بدتر از همه این ها ترسم از آرامش قبل از طوفان است.این آرامش و رخوت و دوندگی زیاد.

کاش طوفان قبل از آرامش بوده باشد.

ناراحت بودم و دل تنگ

کاش آرامش قبل طوفان نباشد.

خوش حال هستم و دلتنگ

۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیک

شوخی که نمی کنی؟


روزهاست که ننوشته ام.نه این که ننوشته باشم.نوشته ام.اما زیاد نه.درست حسابی نه.جان دار نه.میخکوب کننده نه.رضایت بخش نه.خلسه آور نه.یک ستون نوشته ام در روزنامه دانشکده.یک چند خط ناله هم در وبلاگ.مانده هیچم.در انتهای غمم خوشحالی نموری هست و در انتهای خوشحالی ام غم نمورتری.به اندازه میان تهی بودنِ دنیایی که فهمیدم به تازگی.همانقدر ابلحانه که سرگرم کننده. همانقدر سرگرم کننده که ابلهانه.بگذریم.بگذریم از این بازی کلمات هر چند که محبوب ترین بازی من است.کارها مانده روی زمین.صفحات کتاب ها که منتظر دست های عرق کرده من اند که ورقشان بزنم.لباس ها که بی حالت منتظر این هستند که من برشان دارم.کیف ها که مرتبشان کنم.دل تنگ زمستانم.پائیز هیچ چیزش به من نمی سازد.نه این که روزی 12 ساعت می خوابم.نه این که دلگیرم و نه این که دلگیر است. تا به حال هم توی پائیز عاشق نشدم.تا به حال هم زیر باران پائیز راه نرفته ام با کسی.امسال خوبم.همه چیز خوب است.شاید هم من دیگر انتظار زیادی ندارم از این دنیا.مهم نیست.ساعت چهار بعد از ظهر دلگیر است.ساعت هفت عصر هم.اصلاً همیشه یا باید شش صبح باشد یا هشت صبح یا دو بعداز ظهر.نمی دانم.

خیلی وقت است که ننوشتم.نه این که ننوشته باشم.کمی نوشته ام.کمی خط زده ام و نوشته ام.

۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیک

ننوشتن ها

قرار بود یک روز نویسنده بشوم.درست و حسابی.تمیز نویس.فرهیخته.انقدر وسواس گرفتم و انقدر ننوشتم که الان داستانم شهید شده.خیلی هم شهید شده.موضوعش رو دوست داشتم ولی هنوز نمی تونم بپرورونمش.


پی نوشت:این روزا واقعن دغدغه هام خیلی پیش پا افتاده شده. اینجا که حافظ مَس گه من از آن حسن روز تغزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را...قانع نمی شم که زلیخا عصمت داشته.نه واقعن 

۰۵ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیک